سلام
نمیدونم چرا وقتی بزرگ میشی همه چی غمگین تر میشه ، وقتی موهات دونه دونه سفید میشه و عزیزات هر روز پیرتر میشن ، آخرش اینه که به یه جایی میرسی که احساس پوچ بودن همه وجودت رو میگیره ، پدر و مادرت مریض میشن ، هر لحظه میترسی تو رو تنها بزارن تو این جهنم که اسمش دنیا هست .
از اولش پا به یک نمایش مزحک گذاشتی که تهش هیچکس نیست تا تماشا کنه تو رو ، کاش اولش ، آخرش رو نشونت میدادن تا بتونی انتخاب کنی که دوست داری باشی یا نه.
از وقتی که پشت لبت سبز میشه فکر میکنی درمان همه نداشته هات عشق هست ، فکر میکنی مثل کتاب ها و فیلم هاست که همه انقدر پاک و ساده باشن ، ولی خوب آخرش میفهمی که احساس تو خیلی از آدم ها مثل داستان اومدن بابا نوئل از دودکش هست ، هوس و هرزگی خیلی وقته اسمش شده عشق ، دست محبت جاشو با لمس از روی غریزه عوض کرده.
بعضی وقت ها فکر میکنم شاید 100 سال دیر به دنیا اومدم ، چون نمیفهمم این روزها رو
به نظرم بهترین چیزی که میتونی از خدا بخوای اینه که قلبت از سنگ بشه و احساست بمیره ، شاید اونوقت بتونی تو این جهنم زندگی کنی
ستاره...برچسب : نویسنده : man-b-to1984 بازدید : 65