سلام چند وقت بود نمیتونستم خودمو راضی کنم چیزی بنویسم تا امروز که احساس کردم انقدر حرف تو دلمه که اگه نگم میترکه .
سال 97 بدترین سال زندگیم تا الان بود ، مهرماه مادرم به رحمت خدا رفت و با رفتنش روح و قلب منم به خاک برد. من کلا همیشه خیلی وابسته بودم بهش و همیشه هرچی کم داشتم نسخش پیشه اون بود. وقتی پیشش بودم خودم بودم ، انقدر راحت دردامو میگفتم و احساساتم رو که باور کردنی نبود برام. انقدر معصوم و دوست داشتنی بود که هیچکس جاشو نمیتونه برام پر کنه. هر روز که میرم خونه چه تو راه و چه وقتی میرسم کارم شده مرور خاطراتش و حسرت جای خالیش ، بعضی وقتها انقدر کلافه میشم که دلم میخواد رو کنم به آسمون داد بزنم این چه امتحانی بود.
ستاره...برچسب : نویسنده : man-b-to1984 بازدید : 100