فرشته کوچولو

ساخت وبلاگ
همیشه از خدا خواستم بهم لیاقت اینو بده نسبت به جهان اطرافم و انسان های دیگه بی تفاوت نباشم ولی در عین حال که خصلت خوبیه ولی آدم رو داغون میکنه ، وقتی بچه هایی رو میبینم که تو بغل مادراشون از صبح تا شب میمونن و اونها دستفروشی میکنن دلم میخواد قلبم وایسه و چشمام دیگه هیچی رو نبینه ، بچه ای که الان باید بهترین تغذیه ، تفریح و امکانات رو داشته باشه باید صبح تا شب یه جا بشینه و نگاهش به دست های آدم هایی باشه که خیلی هاشون وجودشون رو دروغ ، خودخواهی و سیاهی گرفته کسایی که غیر از خودشون و شعاع نیم متری اطرافشون هیچی رو نمیبینن و من از بی تفاوتی اونها هم دلم میگیره و خدا رو شکر میکنم تبدیل به یه سیب زمینی نشدم ! چطور میشه تصور کرد بچه های خردسال رو که به جای بازی کردن و تفریح و احساس آرامش که باید داشته باشن دستفروشی کنن تو مترو یا خیابون و ما آدم ها حاضر نباشیم حتی چند دقیقه از وقتمون رو صرف توجه به اونها کنیم ولی همون وقتمون رو به خوبی خرج دروغگویی ، تهمت زدن و خیلی کارهای بی خود دیگه میکنیم . خیلی خوب درک میکنم بچه ای رو که بهش توجه نمیشه و تازه فکر کنید به اون درد عمیق تنگدستی و نبود امکانات و تغذیه هم اضافه بشه و وای بر ما که نسبت بهشون بی تفاوتیم، یادمون باشه دنیا خیلی کوتاه تر از اونی هست که فکرشو میکنیم و ارزش آدم ها به رفتار ، شخصیت و نگرش اونهاست نه ماشین ، خونه ، پول و خیلی چیزهایی که یک شبه از دست میره.

رای تو می نویسم ...

تویی که هر بار می بینمت غم تلخی در وجودم تازه می گردد.

تویی که حاصل بی رحمی روزگاری ...

تویی که تکه نانی را با سرما و گرمای هوا، می خری ...

تویی که کودک کاری ...

تویی که شب ها به جای ناز بالش کودکانِ پول، آجر و سنگ زیر سر کوچکت می گذاری ...

تویی که فقر را با آن دستان کوچکت احساس کردی ...

تویی که نه سیاست بلدی، نه دروغ پردازی،

تویی که در آمار، وجود نداری و در پیش چشم ما از گرسنگی رنج می بری ... 

این بار برای تو می نویسم ...

گرچه این نوشته آهنگین نیست ...

ولی تو به آهنگ آکاردئون و رقص برادرانت برای سکه ای خُرد، مرا ببخش ...

دیر گاهی ست که دلم را مالآمال گرفته اید ...

مجالی نبود برای گفتن ...

ذهن، آشفته بود و هست ...

کودکان کار ... کودکانی که نامتان را (( خیابان ها )) بر شما نهاده اند ...

از کدامین پدر ؟ با کدامین مادر ؟؟؟

برای تو می نویسم ...

که اشک هایت را پاسخی باشد ...

که ناله های شبانه ات را التیامی باشد ...

این بار از عشق نمی گویم ...

که عشق نیز شما را نمی شناسد ...

عشق را الآن می خرند ...

و تو ترجیهت بر خرید نان است تا عشق !!!

کودکی هایت... بدون هر گناهی ... به زیر چادرهای زن هایی که بوی اسپند می دادند، طی شد ...

تا آمدی بفهمی! اسپند ها درون دستت جای گرفت ...

به امید گرفتن سکه ای برای خرید تکه غذایی، برای ماشین هایی که قیمتشان ده ها برابر از پول خون تو و برادرانت بیشتر است، اسپند دود می کردی ...

و دختر یا پسرکی که با مدل موهای آنچنانی ورای شیشه ی آن اتومبیل ها، سیگار هایشان را دود می کردند و به تو نیز نگاهی نداشتند ...

مدرسه را دوست داشتی ...

لیک، پولی نداشتی برای رفتن به آن ...

 

 

ستاره...
ما را در سایت ستاره دنبال می کنید

برچسب : فرشته,کوچولو, نویسنده : man-b-to1984 بازدید : 93 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 5:27